نتایج جستجو برای عبارت :

هرکس زخمی جنگ خودشه.

مهم نیست اگر دوست دارن درباره‌ی هر هنوز مبهمی حرف بزنن، عیبی نداره اگر اصرار دارن روی هر سبک‌سری و قصوری اسمای قشنگ و پیچیده بذارن، حلالشون اگه خوششون میاد با کلمه‌ها لاس بزنن و اغراق کنن و مهمل ببافن ولی کاش اونقدر بفهمن که هرکس زخمیِ جنگ خودشه و انصاف نیست از جنگی که هیچ وقت تووش نبودی حرف بزنی....
وقت عاشق شدن، باید بدونم که این عشق از درون خودم هست. منبعش منم و یعنی شبیه من هست.
درسته که با دیدن وجودی در من متبلور شده از زیبایی، ولی از من خبر می ده و نه از طرف مقابل.
البته که احتمالا طرف مقابل هم اگه زنگارهاشو پس بزنه، می تونه دریافت کننده ی همه ی این عشق بشه و ظرفیت وجودیش بیشتر شه.
پس شاید از پتانسیل وجودی طرف مقابل هم خبر بده...
و البته منم! باید تا می تونیم زیبا و زیباتر باشیم تا به عشق اجازه ی ظهور بدیم. گرچه... نمی دونم که عشق اگه قرار ب
قدیم قدیما گاهی زندگی خوب بود. اما همیشه نگران بی پولی بودم.
مثلا دوران ابتدایی کلاس اول یادمه نگران این بودم که خانم معلم چیزی نخواد که نتونم بخرم  این چیزها رو یه بار گفتم به عزیزی گفت اینجانب تو دیوانه بودی.
یادمه اولین خرید با عزیزی که حقوقشو گرفته بود و ما رو برده بود خرید  چقد چسبید هنوز هم یادما.
اولین دعوا بین دو عزیز یادمه حرمتها شکسته شد
مقصر بود نباید اون کارها رو میکرد کاراش باعث شد همه چی نابود بشه.
از این به بعد راحت مینویسم تو ای
امروز وقتی داشتم بین مردم و تو شلوغ پلوغیا شهر خسته و کوفته راه میرفتم ‌و هوای گند مرکز شهر رو میدادم تو ریه هام و بوی اگزوز اتوبوس تو گلوم فرو میکردم...
و انگار هیچ کس منو نمیدید و تنه میزدن و پامو لگد میکردن...
از دور ...
یکی که خیلی شبیهت بود رو دیدم ...
قلبم ایستاد ...زمان ایستاد...و سکوت توی سرم جای شلوغیا رو گرفت ‌‌...گرماو آلودگی مرکز شهر دود شد و رفت ...من بودم صدای  ضربان قلبی که از تو سرم مبشنیدم ...و یکی تو دلم میگفت خودشه خودشه ....
اومد و از کن
دلم میگه زنگ بزن .پیامک بدم.من که نمی خوام کار خلاف شرع انجام بدم عقلم میگه نه ،اون که جوابت رو نمیده تحولیت نمیگیره
میگه به فکر آیندتم
دروغ می گه به فکر خودشه
اون منو دوست نداره
این دوست نداشتن داره عذابم میده
A دوست داشتنی من
چقدر بدم میاد این موقع تو خونه تنها بمونم. کوچیکه خوابیده. دلم حرف زدن میخواد. تو اینستاگرام ازش خواستم سوال کنم ببینم خودشه یا نه. بعد پشیمون شدم پاک کردم. راستش ترسیدم دوباره... 
عصبی میشم وقتی بی انصافی بقیه رو میبینم. یعنی میشه مردم بدهیاشونو صاف کنند ما یکم خیالمون راحت بشه. خسته شدم پس کی درست میشههههه. 
میشینم تو خونه همش پای شبکه خبر. هیچ کاریم ازم برنمیاد جز غصه خوردن خدا خودت کمک کن. 
دو سال پیش همین موقع آفیشیالی با هم دوست بودیم.
دو سال بعدش که بشه الان رسما شرعا عرفا قانونا سر خونه خودشه با زنش!
و من تنهام...
دو سال دیگه این موقع...
کی میدونه من کجام؟ با کی‌ام؟ در حال انجام چه کاری و کجای دنیام؟ کی تو زندگیمه؟
جدن هرچی فکر میکنم نمیفهمم این همه مشکلات روانی ازکجا میاد، تقصیر ما چیه،تقصیر اون فرد چیه؟!تقصیر کیه؟! 
برای مثال کسی که خیلی زود عصبانی میشه یا به جوش میرسه و‌ سره زنو بچه داد میزنه و ... تقصیر خودشه یا نه؟!
بنظرم که تقصیر خودش نیست،یکی از باگ های ساخت بشره همین موضوع ...
یه چیزه ناامید کننده همیشه تو ذهنم هست اینه که ما آدما شاید حدودا ۲۰ درصد رفتار و اخلاق  بتونیم کنترل کنیم و بقیش دست ماها نیست!!!!!
 
 
 
قهرمان هرکس تو زندگی اش خودشه! چه بخواد چه نخواد چون داره خودشو کنترل میکنه نه قهرمانای دیگه رو! امیدوارم رسما با قدرت قهرمان زندگی خودمون بشیم، چیزی که باید اتفاق بیفته!
فضای وبلاگ نویسی به طور محسوسی تو این گرمای تابستون داره سرد میشه؛ وبلاگ ها حذف میشن! نویسنده ها خداحافظی میکنن!what's going on!?
وقتی یه نفر ازم تقلید میکنه اصلا خوشحال نمیشم ! نه حسودم نه بخیل !خوشَ م نمیاد کاری رو که شروع میکنم یکی بیاد از روی حسادت همون کارا رو انجام بده !این نشانه کوچیک بودن خودشه !
تقلید خوبه ولی نه از روی حسادت بعضیا واقعا از روی حسودی اینکارا رو انجام میدن ! واقعا تو کتَ م نمیره و فقط اون لحظه دلم میخواد فاصله بگیرَ م ! 
 
یه وقت هایی آدم به خودش دلداری میده که همه مشکلات دیر یا زود یه روزی تموم میشن... بعد میبینه همیشه یه مشکلی یا مسئله ای هست برای دغدغه فکریش! 
یه وقت هایی عصبانی میشه از تموم نشدن این بدبختی ها! با خدا، با دنیا، با خودش حتی دعوا میکنه و قهر میکنه!
یه وقت هایی دوباره دلش نرم میشه، راه میفته به همون امیدی که از اول داشت، که تموم بشن این چیزا!! 
یه وقتایی حتی تکیه میکنه به بعضی چیزا و آدما و لذت همنوع دوستی و محبت رو حس میکنه!! 
یه وقتای زیر شونه اش و
داره نقاشی میکشه تو حال خودشه آواز میخونه فقط ی تیکه شو میشنوم. آقا امام زمان بچه ها دعا کنید برای ظهورش
یه لحظه نگاش میکنم مداد شمعی رو میذاره زمین دستاشو میاره بالا سرشم بالا میگیره میگه الهی آمین.
دوباره مدادو برمیداره خط خطی میکنه و بقیه ی شعر خود ساخته اش...
شرمنده میشم از خودم و ادعاهام
اگر متن قبلی رو خونده باشید می بینید که درباره فیلم انتقام جویان صحبت های شده وحالا می خواهم ببینم ترکیب قدرت های آنها چه جوری میشه. البته بگم این ترکیب سلیقه خودمه و هر کس میتونه نظر خودشه درباره این ترکیب بیان کنه.برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید:
ادامه مطلب
گمونم بدترین اتفاق این روزا اینه که توی وبلاگم پست جدید نمیذارم. بهترینش؟ دوست جدیدم که هر روز نقطه اشتراک تازه ای بینمون پیدا میشه، تجربه های جذاب جدید و دنیای شلوغی که دور و برم ساختم، همکارام و دانش آموزام و محل کاریم که همگی رو دوست دارم. 
سرنوشت هم همچنان سرگرم شوخی کثیف خودشه و من رو با صدا و لهجه ای که دست کم توی این منطقه به ندرت شنیده میشه به بازی گرفته. 
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
همیشه تصوری در ذهن داشته م، تصوری که همه چیز را با آن مقایسه میکردم و شباهتی نمیافتم. زمانی رسید که انعکاس آینه ای این تصویر را در آب شفاف دیدم و به سویش رفتم، هرچه پیش میرفتم سردترم میشد و انعکاس مواج تر و بهم ریخته تر، نهایتا من در انعکاس غرق شدم. از زیر آب بالا را نگاه کردم و تصویر واقعی را دیدم ولی من دیگر غرق شده بودم. 
ازم می‌پرسه: برای چی ازش متنفری؟
جواب میدم: چون خیلی لوسه.چون زیادی چاقه!
می‌گه: همین؟ [ با حالت تمسخر امیزی ] 
عصبی میشم: چطور یه پسر میتونه خط چشم تتو کنه؟ اون عوضی خط چشم دارهه!! 
تعجب کرده: اون چشمای واقعیه خودشه!!
جواب می‌دم: به من ربطی نداره،نباید چشماش انقدر خوشگل باشند. ازش متنفرم!
روشو ازم بر‌میگدونه:تو فقط یه حسودی!
تایید میکنم: اره.منم خط چشم طبیعی میخوام.
 
پ.ن: راست‌ش فقط حس خوبی بهش ندارم،هرجور که نگاه میکنم‌می‌بینم این اشتباهه.
و
-آنارشیسم یعنی چی؟
+نظر خودت چیه
-یعنی هرج و مرج
+نه
-پس چی
+بین علما اختلافه
-به نظر خودت
+یعنی نفی هرگونه سازماندهی بیهوده
-یعنی قانون جنکل
+قانون جنگل مگه چشه. توی جنگل شکار و شکارچی مشخصه، جنگل ها مرز ندارند، توی جنگل هر کس به اندازه نیازش بر میداره، توی جنگل هر کس سر جای خودشه، توی جنگل هر چقدر بدوی نتیجه اش را میبینی، توی جنگل دسته و خانواده روابطشون مستحکمه، توی جنگل اختلاف طبقاتی جایی نیست (البته یه سری میمون مثل خود ما هستند که از این داس
اگه قرار به انتخاب بود
من اونی بودم که همیشه مواظب خودشه
اونی که همه جا برندس
اونی که پولش از پارو بالا میره و حساب و کتاب جیبیش کمه
اونی که شغل خوب و درآمد عالی و کار بی دردسر داره
اونی که از همه خوشگل تر و ناناز تره
اونی که انتخاباش درستن و غلط نداشته تا حالا جایی بوده که باید میبوده
اونی که آرزوهاش برآوردس و شانس یاره هر روزشه
خلاصه اونی بودم که هر روز تو رویامه...
الان فاصله دارم با این آدم اما میدونم واسه رسیدن بهش باید بجنگم اونقدری که هر ش
دارم با یه نفر صحبت می کنم ...از پشت سر صدام میزنه... برمی گردم ،چند ثانیه فقط نگاهش می کنم ...بعد خودم را جمع و جور می کنم و سلام علیک می کنیم و بهش میگم به خاطر نوری که تو چشم هام بود درست صورتت را ندیدم برای همین طول کشید تا بشناسمت... اما هم خودش فهمید هم من می دونستم به خاطر چیز دیگه ای بود که نتونستم همون لحظه ی اول مطمئن بشم خودشه و با گرمی باهاش حال و احوال کنم 
 در این مواقع می ترسم از خودم ، از عاقبتم... این اولین بار نیست که همچین اتفاقی برای د
متاسفانه کسی یه حرفی رو دوبار تکرار کنه عصبی میشم
کسی الان چیزی رو داره میگه که دیشبم گفته باشه اعصابم خورد میشه
کسی حرفی رو بهم تحویل بده که در واقع خودم دیشبش بهش گفتم عصبی میشم(و سعی کنه اون مطلبو اورجینال نشون بده که یعنی خودم از اول میدونستم)
کسی کند باشه دیر جواب بده
پشت تلفن مِن مِن کنه
جواب تلفنو دیر بده
یه سوال واضح بپرسم هی کش بده کش بده کش بده
کسی ازم بپرسه چرا عصبی هستی چرا دپرسی خونش پای خودشه
 
این روزا یه گلوله ی آتیشم که ترجیح می
این کلیپ صوتی رو شنیدید که یه خانم جلسه ای داد و هوار میکنه که عیب از خودته، به خاطر همین اخلاقت ه که ...
این سیستم محاکمه و رای صادر کردن خیلی بده.
مخصوصا وقتی خودت شنونده این حرف ها باشی.
دلت شکسته از اتفاقات و بدبیاری ها، بعد یکی بیاد بگه عیب از خودشه
حس میکنی خروارها خاک روی سرت سرازیر شده.
یکی از دوستان داشت فایل های جذابیت درونی رو گوش میداد، میگفت بخشی از بدبیاری ها ماحصل حس درونی تو و عدم امنیتی ه که در ناخوداگاه ت به خاطر اتفاقات بد گذشت
یار همیشه میگه : میدونی چیه dude ؟ هیچ وقت هیچ کس نمیگه مشکل از خودشه یا عقلش ناقصه ... تو هر چی حرص بزنن که کمه تو این نه! تو تا حالا کسی رو دیدی که بگه عقلم کمه؟ لذا خودت رو اذیت نکن بابت حرفها babe
یادش بخیر دبیر ریاضی کنکور عزیزم ... همیشه وقتی غرور برمون میداشت یه جمله از دکتر حسابی میگفت ذوب مون میکرد... میگفت : حاصل توان ضرب در ادعا ،همیشه یه مقدار ثابته ... ادعا زیاد باشه ،توان کمه و بالعکس !
حالا اپیدمی که این روزها جامعه درگیرشه چیه ؟ آفرین ... همه ه
آهنگ که از تلوزیون پخش میشه، بلند میشه دمپایی‌هاش رو پاش می‌کنه، چند ثانیه می‌رقصه، بعد یکی از دمپایی‌هاش رو همون وسط درمباره و با یه دمپایی از صحنه(!) خارج میشه. چند دقیقه بعد، میره دمپایی رو برمی‌داره و اول سعی می‌کنه اون رو پای مامان و بابا و خواهرش بکنه. اما نمیشه. بعد دمپایی رو پای خودش می‌کنه می‌بینه اندازه خودشه.
بعضی وقتا هم دمپایی، قبل از این که خودش اونو امتحان کنه، از دستش میفته و مجبور میشه بره اون لنگه دمپایی که تو پاش مونده ب
ایکس اینا کلاساشون دیرتر شروع شد الان اینقدرررررر برنامه امتحانیشون خوبه که قشنگ اگه همه رو بیست نگیره میتونم بگم خنگی از خودشه
بعدحالا این هیچی چندوقت پیش بهش گفتم من تالا درطول این دوسال درسای عمومی نمره خوب نداشتم(به جز دوتا که خب خیلی چرت بودن)همش روی 16-17گرفتم
الان نمره هامو زدن سه تا بیست دارمالبته یکیش اختصاصیه و چون عملی بود واحدش کمه ولی الان خوشحالترینم
این هفته دوتا امتحان بیشتر ندارم و هفته بعدش قرار سرویس شم
مطمئنا هر وبلاگنویسی در نوشتن اولویت اصلیش خودشه
هر چی به اینجا نگاه میکنم میبینم اینجا برای من اون چیزی که باید باشه نشده و نکات منفیش برام بیشتره
با حفظ احترام به مخاطب های اینجا ترجیح دادم حذفش کنم وقتی قرار نیست سودی به من برسونهبعدانوشت:دیدم شاید بی ادبی باشه کامنتا بسته باشه و مخاطب هم حرفی داشته باشه به همین جهت بازش کردم
دیشب تو مسجد دیدم که یه گوشه نشسته و تو خودشهرفتم پیشش و بهش گفتم چکات برگشت خورده؟انگار دوست داشت بهم یه چیزی بگه و نمیتونستمیگفت یه مشکلی دارم ولی نمیگفت چیبهش گفتم اگه دوست داشتی رو کمک من حساب کن و ازش جدا شدم و رفتم تو صف نمازبعد از نماز اومد پیشم و گفت مشکلش چیهمشکل خودارضایی داره و بهم گفت هر کاری میکنه نمیتونه ترکش کنهاز دیشب ذهنم درگیر همین مسئله است و خیلی ناراحتمدوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری+به دلیل اینکه حتی دیدن این پست
گاهی آدم دلش برای خودش می‌گیرد
برای همه‌ی از خود گذشتگی‌های بی  جواب،  برای  لحظه لحظه خستگی هاش،برای  هر لحظه ای  که  با مرورش چشمات تار میشه و غم خودشه مهمون ِ قلبت میکنه.
گاهی همین طور  که کُنج مبل نشستی  ُ چشم دوختی به قاب  تی وی  ،  فکرت میره سمت  تمام ااتفاقات و روزهای گذشته زندگی ، متوجه میشی  چقدر جان سخت بودی ، چقدر بیش از توان دوام آوردی!  
 فنجون چای به دست میگیری ،  اینبار با لبخندی  که  به لب داری  به این  فکر میکنی بیشتر برای
نام:آشور
ژانر:عاشقانه،هیجانی(تریلر)،تفکر سنتی
نویسنده:نیلوفر قائمی فر
خلاصه:آشور یا آشوب،آشوب سمر،بالاخره سر و کله اش پیدا میشه و روز و شب سمرو از خودش پر می کنه.سمر می خواد نباشه ولی اون سمر  و وابسته ی خودش می کنه،مال خودش می کنه،مال آشور.چون آشور معتقده <مال اون یا مال خودشه یا از بین می برتش.>سمر میشه سمر آشور.
دانلود رمان آشور
یکی از خواهرهای من زیادی جدی است. سرش تو کار خودشه و همش درگیر پروژه ها. گاهی اما یادش میاد که دختره، احساس داره و شروع میکنه به محبت کردن، احوالپرسی و شوخی و خنده. و بعد دوباره همه چی یادش میره و تا نوبت بعد. به قول خودش یه پالسی میاد و میره.
امروز صبح محبت از خودش در وَ کرد و در همون حال که با عجله میزد بیرون برام کیوی پوست کند و گذاشت رو میز. تاکید هم کرد که از رختخواب بیام بیرون.
تا کیوی بعدی خدانگهدار.
پ.ن: گونه هاش به طور طبیعی چال داره. 
اینو گ
گاهی اوقات آدم فکر میکنه تنها خودشه که بهترین کارها رو انجام میده یا بهترین تصمیمات رو میگیره
امشب خونه مادر خانمم کتاب فاطمه فاطمه هست رو دیدم / جالب بود باجناقمم هم مثل من عمل میکرده یا بهتره بگم من مثل اون عمل کردم توی کتاب خریدن اول عقد
و جالب اینجاست که ما آدم ها چقدر شبیه همیم در تصمیم گیری ها 
...
قبل از افطار به این فکر میکردم چقدر نگرش ها در راحتی فکر تاثیر گذارن مثلا یک نمونه کوچگ این بود که به جای غر غر سر حضور همیشگی باجناق و بچه اش تو
نمیدونم اصلا باید بگم یا نه؟ اما یه آدم با ابراز محبت روزای الانمو خراب کرده. هی با خودم میگم برگردم و این مطلبو پاک کنم و از پرتالم خارج شم اما حس میکنم گفتنش بهتر باشه.
اعصابمو خورد کرد. چندشم شد ک انقدر واضح از احساسات عجیب و از نظر من بچگانه اش حرف میزد. چجوری ی آدم میتونه ب کسی که تا بحال یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده این حرفارو بزنه؟
حتی الان ک دارم مینویسم و هی یاد حرفاش میفتم عصبی میشم
اول با احترام باهاش برخورد کردم. وقتی دیدم هی رو حرف خو
حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
این روزها کشدارترین و غیر قابل تحمل ترین روزهاییه که تا به حال تجربه کردم. نه میتونم دفاع کنم و نه میتونم کلا بی خیالش بشم. گیر کردم بین دو قطب یه تیم. هر کدوم فقط دنبال منافع خودشه.دکتر الف یه دروغ گنده بهم گفته و تمام مدتی که من داشتم با استرس و بدبختی و خون جگر کارهای آزمایشات حیوانی رو انجام میدادم در واقع ماده ی نامربوطی رو که دکتر الف دزدکی وارد محلول میکرده رو داشتم بررسی میکردم بدون این که خودم بدونم. خیلی دپرس شدم بعدش. دوست ندارم طرحمو
فکر کرد: خودشه. صداش از راهرو می آید.
باز مثل همیشه گوله های برف چسبیده به چکمه هاش.
"هی مرد گنده با کفش نیای تو. بندازشون تو ایوون"
و آماده شد بگوید: بی زحمت، اون برف ها رو هم از رو کتت بتکون!
 سوپ داغ، لباس خشک، یک ساعت تلویزیون و تعریف ماجرای روزانه
و نشستن در کنارش تا خوابش بگیرد.
اما صدا فقط صدای خش خش برف بود
و انعکاس تلالو خورشید که به اتاقش تابیده بود.
جن اشمیت - ترجمه زهرا طراوتی
کتاب رقص روی سنجاق - نشر نیماژ
خو آقااااا...ما هرسال شب یلدا میومدیم یکم باهم چرت و پرت میگفتیم..از اونجایی که من وجدان دارم و وفادارم ولی شما نیستین(؟)(!)..اومدم شب یلدا پست کنم!صب کنین شب یلدا که وقت نمیشده قطعن روزای بعدش بوده..:|خب ....
پس..بدرود تا روزای آینده..:/چیه؟!خب چیکار کنم؟!آقا ما واستادیم ori bro کامبک کنه بعد جشن بگیریم.همین دیگه!چی؟پسرم دور از خانه و کاشانه و خانواده داره به این ملت چرت تر از اوشون(!)خدمت میکنه!دیگه اون برگرده بعد میام مینویسم !آره دیگه.فقد این میلاد کی م
همسر، ماشینِ ظرف شویی
همسر، عابر بانک
همسر، ماشینِ سکس
همسر، وحشی مثل خرس*
 
ازدواج، قراردادِ دائمی
ازدواج، آزاد دور از بردگی
 
فرزند، شروع یک زندگی نو
فرزند، اشتباهِ بعد از یک بوسه
[*خرس در زمان جفت گیری حتی حاضر به کشتن توله های خودشه*]
 
 
یه وقتایی باید برگردم مدرسه، برم توی کتابخونه یا پیش بچه‌های المپیادی یا قاطی اونایی که برای کارگاه کار می‌کنن بشینم، یادم بیاد این دنیا چه‌قدر ارزش زندگی‌کردن داره؛ دنیای معصوم‌تر و والاتر اون بچه‌ها. دنیای کم‌حاشیه‌تر و کم‌دغدغه‌تر. دنیای دوست‌تر. امروز یکی رو که تازه از اون دنیا اومده بود، کلی نصیحت کردم. گفتم ببین، واقعا مهم نیست. تهش که چی؟ منم نمی‌دونم تهش چیه. اما می‌دونم اونی نیست که فکر می‌کردم. تهش فقط منم، هیچ چیز و آدم د
 
دخترم،سلام!
این نامه‌ی چهارمیه که برات می‌نویسم.این نامه مقدمه نداره.سراسر روضه‌ست.می‌خوام از غم از دست دادن باهات حرف بزنم.مامانت الان غم‌زده است و تو خودشه.دلش مچاله شده.فکر نکنی همین الان خبر مرگ یکی رو بهش دادن که مثلا از کرونا مرده!نه عزیزم،خبر شهادت برای صد روز پیشه.دقیقا صد روز پیش.این داغ هنوز تازه‌ست.خندیدن سردار،چشمانی که با انفجار از دست دادیم،دست،انگشتر،سقا،حسین،
.
.
.

حسین...
.
.
.
از خودم ناراحتم که چرا باید از اینستا و است
 
" یک جمعه شب معمولی بود و من داشتم تا دیروقت با دوستم بردلی تو چتروم مجازی ای که به تازگی پیدا کرده بودیم چت میکردم.اون به من و بقیه اعضای چتروم تو صفحه اصلی که تازه دیده بودیم گفت که میتونه تا هروقت که دلش میخواد بیدار بمونه چون پدر و مادرش تا آخر هفته رفتن مسافرت و خونه در اختیار خودشه. ما چند ساعتی اونجا موندیم و با این آدم های تصادفی چت کردیم و اوقات خوشی رو گذروندیم و من متوجه شدم که بردلی از یک دختری خوشش اومده، خیلی زود مادرم صدام کرد و
مهم‌ترین چیزی که در رابطه با آدما باید یاد گرفت، به‌نظر من اینه‌که بدونیم بعضی‌وقتا نبودنمون نیازه. هی نپرسین چی شده؟ چرا ناراحتی؟ از من ناراحتی و فلان. به‌جاش سعی کنین کمتر توی میدان دید طرف بمونین و کمتر رو اعصاب و رومخ باشین.  وقتی با یکی دعوا می‌کنین و تقصیر خودتونم هست، یه‌مدت -بسته به میزان خرابی‌ای که به‌بار آوردین- اون آدم رو با فکراش تنها بذارین و بعد براش جبران کنین. باور کنین اینکه هی میپرسین و هی لبخند میزنین هیچ تاثیری ندار
 
بچه ها دو تا مانتو مجلسی  نشونتون میخوام بدم و ازتون نظر بخوام همکاری میکنین ؟!
خودم مانتو مجلسی گرفتم منتها زن داداشان گرامی میگن اونی که زن داداش بزرگه برام آورده و مال خودشه بپوشم !
خودم و خواهر بزرگم موافق مانتوی خودم هستم ولی بقیه بدون استثناء نظرشون دومی است
اگر موافقین و همکاری میکنین بهم تو این پست بگین که پست بعدی رو رمزدار بذارم.
ممنونم 

+
اگر اکثریت اوکی بدن من تا ۴ ساعت دیگه اون پست رو به امید خدا میذارم.
ممنونم 
+اصل متن برای من نیست ولی دخل و تصرف زیادی توش داشتم.
 
توی زندگی همه افراد یکسری شرایط هست که ممکنه زندگی عادیشونو تحت تاثیر قرار بده. یکی از این شرایط که میشه گفت تقریبا همه آدما تجربش میکنن؛ دوران بلوغه.
برادر کوچک تر من که در حال حاضر در سن بلوغه ؛ شرایط خیلی خاصی داره به شکلی که کاملا از ما مستقل شده و از اتاقش به حموم خونه نقل مکان کرده! :)
ایشون که دیگه عملا نقش یه سوسک خونگی رو داره کل روز رو توی حموم میگذرونه.
حتی  وقتی ما هم میریم حموم اون
جالبه دلم برای هیچکس و هیچ روزی تنگ نمیشه ! الا بابام ! که اونم جز استثنا قرار میگیره :)) کافیه یکم آدما ازم دور بشند کم کم توی ناخودآگاهـم فراموششون میکنم خیلی روتین وار !البته مامانم جز استثنا قرار میگیره !چون جزیی از وجودمه ! 
چند روز پیش داشتم فکر میکردم کی ممکنه یه روزی برام تا ابد بمونه حالا ابدم نشد حداقل اگه زنده بمونم تا سن سی الا چهل سالگیم !دیدم تنها امیدم همین مامان خوش قلبمه ! بقیه خیلی خیلی عادی کنار میرن !
همینقدر حسابمـون از آدما خ
خانم همسایه فضولی؟ 
خانم همیسایه خود طرف اندام خودشو میبینه توی آیینه
کور که نیست، لازم نکرده یادآوری کنی!!!
خانم همسایه ما اومده بود دنبال پسربچه اش و یه سر اومد توی حیاط خونه..منم داشتم لباسارو پهن می کردم روی بند که اومد نگاهی انداخت به سبزیا ُ کرم هاشونو یادآوری کرد بعد گفت تو خیلی لاااغری:/ چرا دندونات اینجوری شدن؟ خب دندونام جاشون نبود روی هم رفتن مگه مقصر منم؟ :/
دانشگاه میری؟ تراز خواهرت چند ِ؟ 
خب خانم همسایه فک نمیکنی سرت باید توی ک
سه شنبه بدترین دعوای عمرم رو با داداشم کردم،ما معمولا فوش هایی که بهم میدیم از بیشعور تجاوز نمیکنه،یعنی من اینقدر عصبی بودم هرچی از دهنم درومد بارش کردم والدینمم که همیشه دخالت میکردن از شدت وحشتناک بودن اوضاع هیچی نمیگفتن فقط یه گوشه وایستاده بودن تا در صورت کتک کاری احتمالی جدامون کنن
به صورت جدی نود درصد تقصیر داداشم بود اون ده درصد اشتباه منم این بود که بهش اعتماد کردم!!
ببین یکی از وسیله هاش دست منه و خونه رو زیر رو کرده دنبالش منم در ح
سلام بعد از مدت ها
حالم خوبه یعنی بد نیست نمیدونم شاید دارم خودمو گول میزنم
اومدم بگم پیشرفت داشتم تراز ازمون دو هفته پیشم شد 6100
ولی بعد از اون تا امروز خیلی خیلی کم خوندم
انگیزه این روزام خیلی پایینه ولی از فردا باید بره بالا مگه دست خودشه
راستش این روز ها خیلی میشنوم دور و برم که میخوان وایسن پشت کنکور حتی به منم پیشنهاد میدن
موقع ساخت وبلاگ تو پست اول حرف هایی زدم که نیازمند تلاش بیشتر من بود و خب تا امروز به اون جایگاهی که میخوام نرسیدم
ای
سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین منتظرم بودن، گفتم بهشون زنگ بزنم، یادم اومد گوشی مامان تو کیف منه، فکر کردم که بیشتر از چند ساعت که اینجا گیر نخواهم کرد، بالاخره درو باز می‌کنن دیگه، استرس هم نداشتم، شاید حتی یه شادی بچگانه هم از این اتفاق داشتم، داشتم در می‌زدم که ناگهان یک
 
 
دکتره قلب رو ربط داد به مغز، مغز رو ربط داد به تشنج  و گفت ظاهرا لخته خونی تو سرت ایجاد شده بعد تشنج  و اصرار داشت من ترامادول مصرف میکنم ؟ منم هی تکرار کردم نه نه نه
یعنی حالمو گرف اساسی و حس می کنم بخوام درمانمو باهاش ادامه بدم روال زندگیم به هم میخوره.
الان با یه حال داغون میخوام بخوابم انگار یه سطل حس منفی خالی کرد رو سرم وقتی گفت آدم نباید الکی سر این چیزا بمیره. 
من نفهمیدم این چیزا دقیقا چیه .... اما مطمئنم یه چی شبیه مراوده با خودشه 
 
 
واقعیت اینه که بودن با مح و عشق اون سیرابم نمی‌کنه، چیزی شبیه میم ه، با محبته اما تو دنیای من نیست تو دنیای خودشه و دلخوش به این که من رو داره و شاید حتی نداشتن منم براش مهم نباشه و راحت کنار بیاد، همونجور که درمورد میم فکر می‌کنم. باید بی توجهی کنم و ببینم چیجوره! اما ح خیلی خوبه.. با محبت مهربون و غنی.. میم هم که خب بخ صرافت افتاده دوست پسر پیدا کنه و اینکه منم دارم کنار میام تا آزاد شم.. حس می‌کنم ما بیشتر رفیق خوب و پارتنر خوبی هستیم تا زن و شو
تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تن
بوی تن مردا هم باهم فرق میکنه
بوی تن اش وقتی با عطر قاطی میشد و فضای اتاقو میگرفت،لال میشدم.
طول میکشید تا به خودم بیام و فکر و زبونمو یکی کنم.
خوب شد بیشتر از این وابسته ام نکرد.
خوب شد بیشتر از این کش اش نداد.
وگرنه دیوانه میشدم.
دو سالی بود همه چی یادم رفته بود. سودای وجودم تعدیل شده بود. محبت و تکیه گاهی از یادم رفته بود. دلتنگی دیگه وجود خارجی نداشت. یادگرفته بودم با کسی حرف نزنم و تو خیالم کسی رو زنده نکنم. همه این حس ها رو تو پنج ساعت برگردوند
از خوبای انیمه که باید ببینید!
ساترو فوجینوما، درگیر ترسش از ابراز خودشه. اما یه توانایی غیر عادی داره که مجبورش می کنه تو زمان به عقب بره و آنقدر حوادث رو عوض کنه که از اتفاقات بد یا مردن آدما جلوگیری بشه. روزی درگیره حادثه ای میشه که در این حادثه اون قاتل به نظر میاد. در تلاش برای نجات دادن قربانی خودش رو به گذشته بر میگردونه و متوجه میشه که یه دانش آموز تو یه مدرسه ی ابتداییه و زمان یک ماه قبل از اونه که همکلاسیش کایو هینادزوکی گم بشه. حالا وظ
بالاخره طلسـم رو شکستم و آمدم کتاب رو براتون معرفی کنم این کتاب برای من برای شما و برای کل دنیاست که کارای الکی و بی ربط رو توی مشغله های مهم و حیاتیمون دخالت میدیم یاهم گاهی اوقات هدفمـونو بخاطر چیزای الکــی از دست میدیم خیلی ام طبیعیه ما گاهی واقعا نمیدونیم و ناآگاهـــیم این هیچ اشکالی نداره و هیچ ضرورتی در انجام دقیقش نیست چون واقعا هیج خبری ازش دقیق در دست نداریم ...
اگه تصمیم گرفتی بخونیدش حتما تهیه اش کنید و کتابش رو لمس کنید شاید یه مق
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
سلام ! 
خب بچه‌ها من دیروز و امروزو بیدار نموندم. خواهرم تو اتاق خوابیده بود و نمیتونستم چراغو روشن کنم! اعصابمم خورد شد گرفتم خوابیدم :/ امروز هم البته ساعت ۹ کلاس داشتم. مجبور بودم بخوابم. ساعت ۹ هم پاشده‌م استادمون اومد گفت برین فلان ویدیدی یوتیوبو گوش بدین. درستون همونه D: منم گرفتم خوابیدم! 
ولی با این وجود باید برا روزای بعد فکری کنم. امروز بهش میگم من میخوام برقو روشن کنم برو جای دیگه بخواب :/// 
راستی فردا موقع غروب آفتاب ماهو ببینید. ماه
فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.
چون نوشتن بخشی از وجود نویسنده است.روح تنوع طلب یا بهتر بگم بی نهایت طلب بعضی آدمها فقط با نوشتن آروم میشه.چون هر چقدر هم که بنویسی هزاران حرف نزده،هزاران داستان ننوشته،هزار
حدود ۲۰ روز دیگ مونده و واقعن تنبلی بسه دیگ:)) میخام کل وجودمو بزارم براش. میخام اگ خسته شدم هم اهمیت ندم و ادامه بدم. کلی چیز میخام و کلی کار باید بکنم ولی وقتی ب عمل میرسه چی میشه؟هیچکی جز خود خدا نمیتونه کمکم بکنه. کاش پشتم باشه. کاش جواب ی سری کارای بدم رو تو این قضیه نده بهم. کاش خعلی بیشتر از همیشه باهام مهربون باشه. و واقعن همه چیز دست خودشه. اگ اون بخاد بدون خوندن رتبه یک میشی و با کشتن خودت ۵۰۰۰۰! کاش خیر تو چیزی باشه ک دوست داریم.
دیروز ک از
بسم الله
 
فکر می کرد که کنار آمدند با مسیر زندگی اش
اما نه...
بحث کنار آمدن آنها نیست
بحث خودشه ...خودش هنوز با خودش کنار نیومده
اگه خودش با خودش کنار بیاد همه چی درست میشه
مگر یادت نمی آید آشنایانت را؟
مگر مجید صنعتی کوپایی را یادت نمی آید؟
مگر مرتضی عطایی را یادت نمی اید؟مگر مصطفی کاظم زاده؟ طلایی؟
همه شان سیم خاردار وابستگی و دلبستگی امان شان را بریده بود...وابستگی برایشان شده بود قفس...
 
مگر نشنیده ای که می گویند : اگر خداوند اراده کند بر ان
الَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ
خداییش قصد پاچه خواری ندارم ولی انصافاً:
کی یو دیدی که جلوی گردن کلفتا سینه سپر کنه وُ جلوی ضعیفا گردنشو کج؟
توی داستانا داریم ولی توی دنیای کنونی چی؟
به امریکای ابر قدقد که میرسه, انگار که خانی داره به نوکر دست و پا چلفتیش امر ونهی میکنه! ولی وقتی جلوی مردم کشور خودشه, میگه من نوکرتونم و گردنم از مو بارکتر! هرچی میگین قبول!
خداییش تجلی آیه کریمه رو توی اینا نمیشه دید؟
معکو
و مردم ایران چه زیبا سردار عزیزمون رو تشییع کردن،،
خوشحالم از اینکه مردم فهیمن و هر موضوعی رو با موضوع دیگه قاطی نمیکنن،،
تو کدوم راهپیمایی اینهمه مردم دیده شده؟؟؟
مذهبی و غیر مذهبی، باحجاب و غیر باحجاب، فقیر و پولدار، زشت و زیبا، همه و همه برای بدرقه ی یک مرد واقعی جمع شدن،، 
مردی که یک عمر برای خودش زندگی نکرد و شبانه روز برای امنیت مردم تلاش کرد،،
مردم قدر کارهایی که سردار سلیمانی انجام داده رو میدونن و بخاطر انتقامش حتی تک تک حاضریم با
برای ح نوشتم دلم میخواد کسی رو داشته باشم که فقط و فقط مال من باشه و با هیچ کس شریکش نشم خندید و گفت من میتونم داوطلب باشم بهش گفتم که نه تو به صاد تعلق داری به خواهرت به مامان و به عین که اون دوستته دایره ی ادمهایی که بهشون تعلق داری زیاده
بعد بهش گفتم به نظرت من به کیا تعلق دارم ؟ گفت مامانت بابات صاد سین شین اون یکی صاد نون! غین و میم ! اسم خودش رو هم نگفت .
گفتم که جالبه من به هیچ کدوم از این ادمهایی که گفتی احساس تعلق نمیکنم مخصوصا بابام گفت من
خیلی از ما در زندگی دچار مشکلات فراوان شده ایم و سختی های فراوان دیده ایم ولی اینکه ما در خیلی هاشون مقصر نبودیم و این سرنوشت بود که ما رو به مشکلات دچار کرد، اینکه برخی میگویند نه همه چیز دست خودمونه مثلا کسی که معتاد میشه تقصیر خودشه و هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ولی اینکه کسی پدر و مادرش خوب نیستند در زندگی نه تنها حمایتش نمیکنند بلکه سختی ها ش رو صد برابر میکنند که دیگه طرف نیاز به دشمن پیدا نمیکنه.
خیلی از اتفاق ها که برامون میافته و ما هی
امروز سربازای جدید رو پذیرش کردیم، قرار بود همشون زیر دیپلم باشند که خداروشکر کنسل شد و همش 3 تا زیر دیپلم داشتیم و بقیه دیپلم،میگن ارتش لحظه ای هستش یعنی همینبچه های خوبی به نظر میرسیدن تا ببینیم توی کار چی پیش میاد
ولی خب نمیدونم من خیلی عقب مونده هستم یا من دارم اشتباه میکنماینقدر که حرف های رکیک شده مث نقل و نبات بین همه که ادم بعضی وقتا فک میکنه مشکل از خودشه که خط قرمزش این چیزاس
پسره گنده یه جمله رکیک استفاده کرد و همه زدن زیر خندهگفتم
البته خواهرتون جملات قصار زیاد داره! ولی اینا سه تا از پرکاربردترین‌ها هستند:
۱- وقتی دیره، از اولش دیره.
یعنی زمانِ هیچ کاری از آخر دیر نمیشه. اینطور نیست که از دقیقه ۹۰ به بعد بره تو وقتِ اضافه. بلکه از اول، از همون دقیقه اول! دیر شدن کم کم شروع میشه و همه چیز به سوء مدیریت خودمون برمیگرده که زمانِ انجام کاری دیر میشه.
۲- هر کاری یه نشدی داره.
دقیقا نقطه مخالفِ ضرب المثل "کار نشد نداره" است. گرچه به قشنگی جمله قبل نیست ولی میشه هروقت کسی بیش از ح
به نظرم زنهای خانه دار در یک گردابی می افتند به نام گرداب اون به فکر خودشه و به ما نمیرسه 
خیلی گرداب وحشتناکیه ذهن بهت میگه ببین اون داره خودش خوشی میکنه به تو بچه ها نمیرسه 
حالا هر زنی به یک شکلی حرفهایی که دیروز ظهر از زنهای همسایه میشنیدم هم داشت همینو به من میگفت همه زنهای خانه دار تو این گرداب هستن 
مثلا اون زنی که مامان مبینا میگفت که با بچه هاش میومده خونه صداهایی از اتاق خواب میشنیده بعد میگفته بچه من تره بار خرید دارم بریم بیرون . ی
از پنج شنبه تا امشب که یکشنبه بود هر چهارشبش رو جایی دعوت بودیم.پنج شنبه دورهمی فامیل میم.جمعه شب قرار شهربازی، شنبه مهمونی خونه مامانم و امشب هم مراسم یکی از فامیل.شرایط آرمانی چی بود؟اینکه خوب ما هر چهار شب رو خوش و خرم میرفتیم و صحبت میکردیم و دیدارها تازه میشد و برمیگشتیم.ولی در واقعیت چه اتفاقی افتاد؟ پنج شنبه رو نرفتیم کلا.جمعه من و بچه ها رفتیم با بقیه بدون میم.اونم به اصرار بچه ها‌.شنبه باز همه بودن و میم نبود.امشب هم باز ما رفتیم بدون
امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع می‌کنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش می‌کنم.
علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونه‌اش باشم، درواقع خونه‌ی پدریمون. نمی‌دونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.
باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونه‌ای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمی‌کنه و با دست پر وارد بشه
سلام
بنده خوابگاهی هستم و یکی از مشکلاتی که داخل خوابگاه داریم وجود حشره ای به نام بد باگ (bedbug) هستش...، اسم رو سرچ کنید اولین عکس خودشه.
این حشره خیلی موذی هست و فوق العاده مقاوم، با حشره کش و این جور چیزها هم از بین نمیره،  مگر با سم های خیلی قوی، و همین طور بدنش هم محکمه و با فشار معمولی دست کشته نمیشه، خیلی بده واقعا زندگی مون تحت تاثیر قرار گرفته.
بیشتر فعالیت این حشره نزدیک سپیده دم است، (چهار صبح به بعد)، گزش حشره خیلی درد ناک هست و خارش د
سلام :) امروز خودمو مشغول درست کردن بولت ژورنال کردمو کمی هم نقاشی کشیدم، اون لحظه انگار واقعا توی یک دنیای دیگه بودم و هیچ فکر و خیال بیخودی حالم رو خراب نکرد.
اما الان که باز تو سکوت خونه نشستم حالم خراب شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره
ظرفای کثیف توی سینک 
پتوهای وسط هال 
خریدهایی که رو زمین مونده و...
اینکه هرچی جارو میکشم باز سریع سر و کله مورچه ها پیدا میشه اعصابم رو خرد میکنه !
اینکه بعد سه روز وقت نکردم پتوی خیس خورده توی لگن رو بشورم حقی
گاهی وقتا لازمه یه صدا یه صدای آشنا تو رو بکوبه و بکوبه تا به خودت بیای تا به خودت یادآوری بشه که کجای کاری که داری خودت با خودت چیکار میکنی 
خیلی وقتا ما خودمون مسبب حال بد خودمون میشیم نه هیچ کس دیگه ای
و اینو انگار لازم بود که یکی بهم یادآوری کنه که بهم بگه کجای زندگیم وایسادم که بهم بگه حواسم به خودم نیست اصلا هم نیست 
که منو اونقدر بکوبه تا به خودم بیام و بگم دیگه نمیخوام مثل اون من قبلیه باشم کسی که به خودش اهمیت نمی داد کسی که خییلی وقت بو
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع ش
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
سلام
یه سوالی داشتم و اونم اینکه جدیدا البته جدیدا هم نه، شاید من به تازگی باهاش برخورد کرده باشم و چند سالی باشه که این مساله باشه. تازگی ها دیدم عده ای از آقایون مجرد (حالا همکار یا آشنا یا همکلاسی و بعضا فامیل) معدود آقایونی هستن و نه خیلی ها که توی پیج شون عکس هایی میذارن همیشه هم نه، بلکه هر از گاهی. این عکس ها موضوعش اینطوریه که یه جوری هاله روش کشیدن یا به قول معروف حالت شطرنجی شده داره. 
تصویر خودشون هست در کنار یه دختری که مثلا دختره رو
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
خیلی از مواقع ، آدم رو به رو میشه با حرف بی اساس و بی اطلاع مردم نسبت به خودش.
تا کی باید چنین رفتاری رو نظاره گر باشیم!؟
در این بین سوال هایی پرسیده میشه که آدم نمیدونه جواب بده یا اعتراض کنه ، چون حقیقتا مسائل شخصی زندگی هر فرد مربوط به خودشه.
و چیزی که هست آیا این حرف ها و سوال ها بعد از شنیدن و جواب دادن ، نفعی برای گوینده و سوال کننده خواهد داشت؟ 
بیایم فکر کنیم نفعی هم برای افراد مورد نظر خواهد داشت !!! اما باز هم ، نباید این اجازه رو داشته ب
کسی که من هستم، کدومه؟اونی که خودم فکر می کنم هستم؟
اونی که بقیه می بینن؟
اونی که بعضیا می بینن؟
یا شاید اونی که هیچ کس نمی بینه، حتی خودم؟
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم. واقعا "من" کیه؟
تو کتاب مطالعات پارسال نوشته بود که خصوصیات ظاهری مون هم جزئی از هویتمون هستن. ممکنه تغییر کنن، اما ما همونیم. به نظرم منطقی نیست. مثل این می مونه که بگیم سیب گرده. اما ممکنه یه چیزی گرد نباشه، ولی هنوز سیب باشه. نمی دونم چه جوری منظورمو برسونم. سولویگ لاغره. این
جان ذهن:شرلوک.
من:هوم.
جان ذهن:چرا با اون این طوری رفتار می کنی؟
من:مگه چطوری رفتار می گنم؟
جان ذهن:شرلوک.
من:(در حالی که می خندم.)باشه جان عصبانی نشو.فقط به خاطر خودشه.باور کن به نفعشه.
جان ذهن:درک نمی کنم.
من:مشکل منم همینه.گاهی اوقات درکم نمی کنی.
جان ذهن:هان؟
من:این رفتار من با اون به نفعشه.همین.
جان ذهن:
بارپروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی‌اش و فرزندان عزیزش [و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی]، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

صراحتاً میگه بار امانت بر دوش فاطمه سلام الله علیهاست.
در وجودشه و نه در دستش. یعنی از خودشه.
فکر میکنم هرچیزی که باید گفته می شده، گفته شده؛ اما اون قدر که
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
29 ام این ماه تولدشه و من بدون شک دلم واقعا براش تنگ شده ...
حتی نمیدونم که منو یادشه یامه ولی اینو مطمئنم که لاقل روز تولدم منو یادش میاد ...
دوست دارم بهش تبریک بگم ولی من ۴سال پیش تو روز تولدش برای همیشه باهاش خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت هیچ پیامی بهم ندادیم با وجود وابستگی وحشتناکی که بینمون بود ...
مطمئنم اونم هنوز منتظره ...
دلم برای وقتایی که با فحش نصیحتم میکرد تنگ شده ...
اون از من کوچیک ترین خبری نداره ولی من به هر طریقی بدون اینکه بفهمه ازش
همیشه آخرای ترم کلاس های نه چندان خوشایند صبح تا ظهر پنجشنبه گریبان گیرمان هستند... این کلاسها فضای روانی خاصی دارند. البته مستقل از درس...
حال و هوای امروز من رو یاد روزی انداخت که این پست رو نوشتم.بار دیگه ای یادم اومد که روزگار به شدت گرده! روزی که اون پست رو نوشتم دلم شکسته بود از نادیده گرفتن های "ف". از دوستی سیاستی اش با فلانی که مثلا با مذاق من خوش نبود. چه حالی بود...
حالا امروز "ف" توسط دوست جدیدش جلوی همه تحقیر شد . شکست و من صداش رو شنیدم. ب
سلام دوستان
 من یه دختر 23 ساله هستم، لیسانسم گرفتم، حدودا 2 ماه پیش یه پسر که از آشنایان دور ماست و منو داخل مغازه پدرش دیده بود اومد خواستگاریم، ایشون فوق لیسانس جامعه شناسی داره، 27 سالشه و کارمند دولته با حقوق ماهی 3 میلیون تومان، چهره خوبی داره خانواده خوب و نجیبی هم هستند، وضع مالی شون خوبه.
با اجازه خانواده هامون چند جلسه ای برای آشنایی بیشتر همدیگه رو دیدیم، اخلاق و رفتارش رو پسندیدم ، پسر مهربونیه، روابط اجتماعیش قویه، اهل مطالعه هم ه
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی می‌زنه که دوست دارم کتکش بزنم. 
از ایناییه که می‌گه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر می‌دن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. می‌گه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو می‌دونه می‌گه دین اساسا چیز مضخرفیه.
می‌گه لباس
قهقهه اش دلم را  لرزاند. از چیزهای دردناکی میگفت ولی مدام میخندید. از اتفاقات ناگوار و وحشتناک، از سقوط و شکست هایی که پی در پی داشت،  از دوره درمانی که به خودکشی کشیده شد، از عشقی که تنفر شده بود ولی انگار هنوز عاشق بود، تنهاییی که سالها گریبان گیرش بود، هرنوع تجاوزی از طرف  محارم و نامحارم که تحمل کرده بود، چرخه ها و الگوهای ترسناک و باطلی که تکرار میشد، او انگار سنگ تیپا خورده روزگار بود. 
او از همه سنگ خورده بود، او در اوج زیبایی طرد شده ب
واقعا به همسرم افتخار میکنم
امروز نمیخوام هیچی در موردش بنویسم فقط این ست جانماز و قران و مفاتیح رو ببینید این یکی از کارای آخریه که همسرم تموم کرده و تحویل مشتری داده
-
دو تا بچه ی کوچیک زیر 3 سال داریم . بچه هامون هم اصلا پیش مادربزرگا نیستن ( الان مد شده بچه رو مادر بزرگا بزرگ میکنن تا مادرا به خودشون برسن !!! ) .
منم روزی 13 ساعت مغازم . یعنی خودشه و خونه و بچه ها ولی هم به کارش میرسه و هم بچه ها همیشه تمیزن .
فقط خواستم بگم میشه ! همه جوری میشه کار
جان درون:شرلوک.
من:هوم.
جان درون:چرا با اون این طوری رفتار می کنی؟
من:مگه چطوری رفتار می گنم؟
جان درون:شرلوک.
من:(در حالی که می خندم.)باشه جان عصبانی نشو.فقط به خاطر خودشه.باور کن به نفعشه.
جان درون:درک نمی کنم.
من:مشکل منم همینه.گاهی اوقات درکم نمی کنی.
جان درون:هان؟
من:این رفتار من با اون به نفعشه.همین.
جان درون:
جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد وگفت: "حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه"
من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من
آدما توی یه بازه‌ای توی زندگی‌شون که نزدیک‌تره به بچگی‌شون؛ اون هم تازه یه سری‌هاشون؛ یه رویاهایی می‌بافن وخیال‌هایی می‌کنن و تو عالم بچگی به خودشون قول می‌دن که بر خلاف آدم‌بزرگایی که به قولاشون عمل نمی‌کنن پای قولشون وایسن. بزرگ‌تر که می‌شن چند باری شکست می‌خورن توی اون قولشون و یه عده‌ی زیادی کم‌کم کلا رهاش می‌کنن و دغدغه‌ی معاش می‌گیردشون و این جور چیزها و احساس می‌کنن که خب بچگی دیگه تموم شده؛ تو دنیای واقعی به رویا چیزی ن
عرضم به حضورتون که ما امتحاناتو پشت سر گذاشتیم..البته هنوز نمره هاش نیومده که ببینیم واقعا پشت سر گذاشتیم یا نه ولی امید داریم که پاس شده باشیم... روز اخرین امتحان هادسون اصلا از امتحانش راضی نبود و انقد درگیر بد دادن امتحانو حرف فلان استاد و چرا بهم اینو گفتو چرا من اونو گفتم و اینا بود که کلا انگار منو نمیدید خب منم که پتانسیل زیادی دارم که از این نوع رفتار و بی توجهی ناراحت شم! بهم برخورد حسابی...از فرداش محل ندادم گفتم بذا تو حال خودش باشه!! ی
سلام
من حدود هفت ماهی هست خدمت سربازیم تموم شده ولی واقعا الان احساس پوچی میکنم، حس میکنم کل زندگیم رو به فنا دادم، با این که کار میکنم از خودم انتظار دارم احساس میکنم برای کسی مهم نیستم، هر کسی هم با هام در ارتباطه برای منافع خودشه یا به اون هایی که پول قرض دادم الان اصلا انگار همون آدم نیستم به زور جواب سلامم رو میدن یا برای رفیق هایی که از جون مایه گذاشتم الان منو آدم حساب نمیکنن.
من خیلی خنده رو و اهل شوخیم، این بار غم رو که دارم پشت خنده ها
در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی ک
احساس خیلی خوبی به شهر بندرعباس دارم.یه خورده گدا زیاد داره ولی در کل محیطش رو دوست دارم.مردم خوبی هم داره و رفتارشون با مهاجرین بدک نیست.دریاش هم خیلی قشنگه.دانشگاه آزادش هم که امروز رفتیم آزمون استخدامی دادیم قشنگ بود و بافت جالب بندری داشت.یه جورایی شهر زنده و پویایی هست.بدترین جای دنیا هم به نظر من عسلویه هست.هوای کثیف ، محیط زیست نابود ، مردم نه چندان خوب ، امکانات صفر و ...!
کاش میشد همین قشم برام اوکی میشد و یه خورده از این هیایو و همهمه ا
«کشتن شوالیه دلیر» اثر هاروکی موراکامی.
یک نقاش پرتره، بعد از اینکه همسرش اونو ترک میکنه، در یه خونه‌ی کوهستانی که قبلا متعلق به نقاش معروفی به نام توموهیکو آمادا بوده، ساکن میشه. بعد از اینکه خیلی اتفاقی تابلوی «کشتن شوالیه دلیر» رو در اتاق زیر شیروانی خونه پیدا میکنه، اتفاقات عجیب و متفاوتی واسش رقم میخوره. با افراد جدید و عجیبی آشنا میشه و درگیر ماجراهای پیچیده‌ای میشه.
جلد اول کتاب به شدت جذاب بود. همون لحن و فضاسازی خاص موراکامی و پیچ
از پریروز تا حالا استرس این امتحان لعنتی و برگشتن به اون محیط لعنتی تر تمام وجودم رو پر کرده 
دیشب تا ۲ شب عصر جدید دیدم 
میخواستم نبینم که بتونم زودتر بخوابم ولی بعدش با خودم گفتم یعنی من بعد از این همه سال عمری که از خدا گرفتم حق ندارم یه شب تعطیلی بشینم برنامه تلویزیون ببینم؟! این بود که نشستم تا تهش دیدم و نتیجتا تا ۹:۳۰ خوابیدم و ۱۰:۳۰ اومدم نشستم پشت میز و تا اینجا ننویسم انگار نمیتونم شروع کنم 
حقیقت اینه که دلم نمیخواد برگردم به محیط قب
روزنامه ایران نوشت:توئیت یکی از نامزدهای اصولگرای انتخابات مجلس یازدهم درباره حقوق و دارایی‌های خود بازتاب‌های گسترده‌ای در فضای مجازی داشته است.
امیر سیاح در توئیتی، حقوق و اموال خود بعد از ۲۵ سال کار به عنوان تهیه‌کننده ارشد با PhD را این گونه اعلام کرده: یک آپارتمان ۱۳۳ متری در خیابان دولت تهران، یک خودرو سواری چانگان، کل دریافتی ۱۶ میلیون تومان در ماه شامل ۱۱.۵ میلیون تومان از صدا و سیما و ۴.۵ میلیون تومان از مرکز پژوهش‌های مجلس.
او ال
اوایل اصلا نمیدیدمش، راستش رو بخواید به کس دیگه ای علاقمند بودم اما اون آدم ازدواج کرد، روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه تونستم به خودم بیام، اون موقع بود که تازه متوجه نگاه های مداومش شدم، دختر ساده ای بودم و هستم، نمیتونستم دلیل دیگه ای جز علاقه ش به خودم برای اون نگاه ها پیدا کنم، ظاهر معمولی و ساده ای داشت کم کم توجهم بهش جلب شد.
احساس میکردم پسر خوبیه، هیچ وقت با هیچ دختر دیگه ای ندیدمش و همین باعث میشد حس خوبی بهش داشته باشم، وقتی ن
نمیدونم چرا بعضی از ما به خاطر کار بعضی از آدم ها، تفکرات مون در مورد جنس مخالف کاملا بد بین میشیم، جنس مخالف یه دیو دو سره که فقط به فکر منافع خودشه، من میخوام به عنوان یه دختر یه سری از این خرابی ذهن شما در مورد دختره ها کم کنم.
 این چیزهایی که من میخوام بگم نمیگم همه ولی حدقل هشتاد درصد دخترها این شکلی هستند دیگه شما ها باید عاقل باشید که سراغ اون 20 درصد نرید:
مورد اول، بعضی از پسرها میگن توقع دخترها بالاست، من یه دخترم و درسته توقع من خیلی با
سلام دوستان عزیز
من کلاً آدم استرسی هستم و به شدت خجالتی یعنی تو یه جمعی متشکل از چند نفر باشه حتی آشنا مثل عمو و خاله نمی تونم حرف بزنم، یعنی لالمونی می‌گیرم، انگار یه جسم متحرک می شم تو اون جمع که تو عالم خودشه.
۲۴ سالمه و می خواد برام خواستگار بیاد، خیلی به خودم انگیزه دادم. اما امشب افطار دعوت شدیم خونه خواهرم و اون جا پدر مادر شوهرش هم بودن و من باز لال شدم هر کار کردم بتونم یه جمله چیزی بگم که تمرین کرده باشم انگار یه چیز سفت و سختی نمی ذاش
مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما.... مشکل اصلی زن ها
فقط حول یه موضوع می گرده:
                         آن ها (زن) به دنیا آمده اند.
                                                         اوریانا فالاچی
_____________________________________________
حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.
چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟
تو این کشور یه دختر، یه زن  هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.
تا وقتی بچ
خب از ه گفته بودم براتون
که وقتی تنهاس میاد با من
و وقتی اون دوتا دوستش رو می بینه کلا میذاره میره
تصمیمم این شد که ولش کنم هر غلطی خواست بکنه
گفتم خب هر وقت خواست با همیم هر وقتم نخواست بره سی خودش
دیگه م بد اخلاقی و اخم و تخم نکردم
چند شب پیشا اومد گفت میخواد واسه یکی از اون دوستاش تولد بگیره
اولش قرار بود کلی باشه و منم دعوت کرد
نمیخواستم برم و پیچوندم و در نهایت طی یه سری صحبت قرار شد خصوصی دو سه نفری تولد بگیرن
بهم گفت کاش تو هم میومدی :/
گفتم
باز امشب دلتنگی از شش جهت هجوم اورده. یا همون از شش جهتم راه ببستند. دلتنگی برای همه‌چیز و همه‌کس. باید درس بخونم ولی در فس ترین حالت ممکنم. پیاده روی هم پاسخگو نیست انگار. این چهارمین آلبوم نامجو میچسبه. اندازه‌ی خیلی از آلبوم های دیگه‌ش.
 
+ نوید اومد چهارتا اوریگامی نازنینمو برداشت برد. گفت برات صندلی چوبی درست می‌کنم. گولم زد فک کنم.
++ 28 هم میره اینترنی و کاش منم میتونستم مفید باشم.
+++ وقتی به خودم فکر می‌کنم که ممکنه یه زمانی توسط هر آدمی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

الهه شعبان